۱۳۹۶ خرداد ۴, پنجشنبه

به لطف عزیزی، ستاره ها دیگه تو آسمان ابری نهفته نیستن

دیدین بعضی اوقات یه بغضی اون بینابین گلوی آدم گیر میکنه و هرچی بیشتر برای رهاسازیش تلاش کنیم، دیرتر رها میشه! شخص شخیص خودم هم درین گیرودار بودم که بلکم بغض محترمه دل بکنه و خودش و مارو رها کنه، با هم بزاریم بریم به سرزمینی far from the madding crowd.
خیلی موزیک غمگین گوش کردم و فیلم غمگین دیدم. به هر ناحقی که (درست یا غلط) فکر میکردم در حقم شده، فکر کردم و تلاشهای مکرری برای پروسه ی رهاسازی کردم ولی کارگر نیفتاد.
به خنده، به یه جان تر از عزیزی گفتم نه من باید برم با فلان کس حرف بزنم، عجیبا و غریبا بلده اشکمو درآره و بعدش هردوتایی خندیدیم، غافل ازینکه آدم تو شوخی نکات ظریفی خودآگاهانه یا ناخوادگاهانه می پرونه که یه جورایی تبدیل میشه به درست ترین و منطقی ترین حرفاش. خیلی اتفاقی و از نوع اکسیدنتش، بنده این فلان کَسَک را زیارت کردم و ابتدای امر از دوری هم بسی عاجز و نالان بودیم و این فلانَکِ غیرعزیزتر از جانمان کلی بنده رو محترم شمرد و عزیزمان دانست و ما رو به قولی بر سر کله ی ناسره شان نهاد، ازونجایی که بنده هم ایشون رو مدت مدیدی بود زیارت نکرده بودم و فرمول رفتاری ایشون رو به "خاطِرِ شوفاژیمان" سپرده بودیم و از یاد برده بودم که بیش از دو ساعت در جوار این ناعزیز بودن، عواقب و دل شکستنی های عمیقی در پی دارد و چشمتان روز بد نبیند، چک کردن تایمرِ کنار ایشون بودن از دستمان دررفت و زمانِ ملاقات با ایشان از  2 ساعت عبور کرد و  baaaam  همینکه به 2 ساعت و یک ثانیه رسید، این ناعزیز که هوشمندانه از بغض درون گلویمان خبردار شده بود و از آنجایی که عمیقا دنبال خشنودی و شادی بنده ی حقیر است و وظیفه و رسالت خلقت خودشون رو کمک به رهاسازی بغضهای جاخوش کرده در گلویمان می دانند، کارشان را با مهارتی شگرف آغاز کردند.   
به هر حال اینکه دمشم گرممم، دمشم گرممم، که خودش و تنها خودش میتونست از پس این کار بربیاد
متاسفانه به انتهای متنم رسیدم و نمیتونم حتا براش آرزوی رستگاری کنم، نه اینکه فکر کنید نمی خوام رستگار شه، نههه اصن، به هیچ وجه!!! بنده فقط کوپنم محدوده و نمیتونم خرج ایشون کنم.
خلاصه اینکه من این درس رو گرفتم و شما هم به یاد داشته باشید و فراموش نکنید، که همیشه همه ی آدمهای تاکسیک و تحقیرشده و نامتمایز و فردیت نیافته رو نباید از زندگی حذف کنیم، باید اصیل ترین و قوی ترینشونو یه کنجی نگه داریم برای رهاسازی بغضهای گهگاهمون
پی نوشت: تلاشم برای طراحی آزمونهایی تحت عناوین  "کی از همه تاکسیک تره؟" "آیا شما نامتمایزترینید؟" می باشد و شدیدا از ایده های نابتون استقبال میکنم.
پی نوشت 2: دیشب که داشتم درصدهای رتبه های کنکور ارشد بالینی رو نگاه مینداختم و منطقشو درک نکردم که چجوری با یه سری درصد میشن 7 و با درصدهایی تقریبا مشابه میشن 400!!! فهمیدم که امسال روانشناسی بخون نیستم و علی ایها حال که حداقل یک سال تا آکادمی رفتنمان مانده، پس چرا آکادمیک رفتار کرده و خویشتن خویش را آزرده خاطر سازیم؟ تا وقتی میشه رد داد چرا رد نداد؟؟
پی نوشت 3: آهنگ تغییری نمیکنه و در بخش داخلی فقط از پارتِ "ستاره ها نهفتست در آسمان ابری" به "چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من" و در بخش خارجی از And I fell apart به But got back up again شیفت پیدا میکنه.   
پی نوشت 4: شاید یه مه میتونست کارساز باشه، یه مهی که بشه توش گم شد و رفت همون far from the madding crowd –ِ خودمون و چون تو مه رفتی کسی دیگه نتونه پیدات کنه، چمیدونم والا! :دی  

باشد که رستگار شویم





۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

این منِ آرمانیِ محقق نشده

ماها خیلیامون پر از آزروهای تحقق نیافته ایم و با بزرگ شدنمون فقط یاد میگیریم نقابهای بهتری از رضایت بزنیم و توجیه های قوی تر و غیرقابل کتمان تری رو برای "عدم موفقیتهامون و تبدیل شدن به اینی که هستیم" داشته باشیم. در واقع همون صورت خود با سیلی سرخ کردن رو به طور متمدانه تر و تو قالب شیک و پیک تری تو زندگی مون داریم.
 ولی باید حواسمون باشه که آیا داریم آگاهانه با زندگی کنار میایم و خودمونو با خوبی و بدی هامون می پذیریم و دوست داریم، یا اینکه داریم خیلی هوشمندانه و به صورت ناخودآگاه خودمونو توجیه میکنیم که "This is IT and we did our best". غافل ازینکه سرشکستگی ای که سرکوبش کردیم و فراموشش کردیم و یه جایی گوشه ی ذهنمون گیرش انداختیم، داره بدجور به بخشهای دیگه آسیب میزنه.
اینجوری میشه که بعضیامون تبدیل میشیم به یه آدم خیلی حساس و کنترل گر (چرا که باید یه منبع قدرت داشته باشیم، حالا که به قدرت درونی نرسیدیم، باید به یه قدرت بیرونی خودمونو وصل کنیم)
یکیمون میشه غرق در کار، اون یکی سعی در فراموش کردن خودش با داشتن روابط متعدد بی تعهد میکنه، یکی دیگمون متوسل به خودآرایی های بی انتها و جذب جنس مخالف به هر روشی میشه.
یا یکی دیگمون میشه ذره بینی تو زندگی بقیه که فقط دست به نقد و تحقیر دیگران میزنه.
پدری کمالگرا، همسری حسود، دوستی کنترلگر و .... خیلی ازین قبیل تیپها میتونه به دلیل اون "خودشکوفا نشدنِ خود" باشه.  
حالا اولین کاری که میتونیم بکنیم اینه که نقاط ضعفمونو بفهمیم و به اصطلاح روانشناسی "مداقه کاری" (working through) کنیم و سعی کنیم نتایج این نقاط ضعف رو تو جنبه های مختلف زندگیمون پیدا کنیم و مرتبا رفتارها و احساساتمونو تحلیل کنیم تا بعد از کلی تلاش، به یه پذیرش و دوست داشتنِ خودِ آگاهانه برسیم و تعارضات زندگیمونو حل کنیم و به یه آدم سالم از لحاظ روانی تبدیل شیم و عملکرد و تاثیرگذاری موثرتر و قوی تری داشته باشیم.
حالا چاره چیه برای اون دسته از اطرافیانمون که متوجه این رویاهای برآورده نشده شون نیستن و حواسشون نیست که این حسِ عدمِ تحققِ خود آرمانی شون داره کم کم اونارو به یه آدمِ سمی تبدیل میکنه و گهگاه ترکشای سمی بودنشون زندگی مارو هم میگیره.
اگه طرف مقابلتون متوجه این تنش تو رابطتون شده و خواهان تغییر است که بسم الله ....
در غیر این صورت، به نظرم ما آدمهارو تا زمانی که خودشون خواهان تغییر نباشند، نمیتونیم ازین قضیه آگاه کنیم و فقط باید به فکر این باشیم که ما چه تاثیری میتونیم تو این رابطه داشته باشیم، پس باید ببینیم ارزش اون رابطه برای ما چقدر است، اگه رابطه خیلی برامون مهمه یا به هر دلیلی نمی تونیم رهاش کنیم، سعی کنیم در درجه ی اول دنیای پدیدار شناختی اون شخص رو درک کنیم و بدونیم که ناآگاهی و نشناختن خوبِ خود، اون آدم رو به یه فرد سمی تبدیل کرده و سعی کنیم به اون شخص حق بدیم و به قولی "پامونو بزاریم تو کفش اونا" و باور داشته باشیم که با احتمال خوبی اگه ما هم شرایط مشابه اون شخص رو داشتیم، همچنین رفتار و شخصیتی می داشتیم. اگر نمیتونیم این قضیه رو قبول کنیم و اون رفتار خاص فقط یکبار یا دوبار نیست و یک رفتار همیشگیست و شخص روبه رو مون هم خواهان تغییر نیست و اون باگهای شخصیتی دامن زندگی مارو هم میگیره و عمیقا ناراحتمون میکنه، باید بتونیم و یاد بگیریم اون رابطه رو رها کنیم. ولی قطعا بدون کینه و بدونیم که این تصمیمیه که خودمون گرفتیم، پس مسئولیت عواقبش رو هم برعهده بگیریم، تا بتونیم در آرامش زندگی کنیم.
پی نوشت: قطعا عملی کردن این حرفها به مراتب از نوشنتشون سخت تره و مدام که رفتارها و کارهام رو مرور می کنم، متوجه اشتباهات بزرگم میشم و از کارهای ناپختم سعی می کنم که درس بگیرم، که ارتکاب دفعه ی اول شاید اشتباه باشه ولی دفعه ی دوم به بعدش قطعا انتخاب میشه.
پی نوشت دو: نوشته هام هم نتیجه های گهگداری اتفاقات متعدد و مطالعات اندکم هستن و می نویسمشون تا در درجه ی اول، بهتر تو ذهن خودم حک شن و با نوشتن و انتشارشون یک جورایی خودم رو بهشون متعهدتر میکنم و بیشتر تمرین سالم زندگی کردن می کنم. در ضمن اینجا میتونه کم کم به یه فضای گفتمانی دغدغه مند تبدیل شه که به شدت ازین قضیه استقبال میکنم.  
باشد که رستگار شویم ^___^  

9 فروردین 1396 20:58

۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بازگشت

امروز بعد از مدتها رفتم کلکچال و هوا غریبانه خوب بود. برف خیلی جانانه ای از آسمون نازل شد و خدا تمامی تلاششو کرد که اساسی بهمون حال بده. و بعد از یه صبحونه ی دبش با دایی و نیلو زود برگشتیم و گرچه پنجشنبه بود و روال پنجشنبه هام درس نخوندن نبوده، ولی خب ترجیح دادم خوابگاه بمونم و به چیزهایی که از فکر کردن بهشون واهمه داشتم، فکر کنم.
به خیلی چیزها فکر کردم و فهمیدم که گرچه نقاب خوبی از "حال خوب داشتن" زدم، حالم خوب نیست. تا زمانی حالم خوبه که سرم شلوغ باشه و باز از فردا که همون روال قبلی زندگیمو استارت بزنم، مشکلی ظاهرا وجود نداره. ولی خب فهمیدنِ حال واقعمیونُ باید بسپاریم به زمانای تنهاییامون. تنهایی بعد از کار و درس و تمیز کردن و حموم رفتن و حتی لاک زدن (تنها لوازم آرایشی ایه که دوستش دارم) و فرار نکردن (فرار کردنی از جنس فرندز دیدن یا تلفنی با یه دوستِ دور، دقیقه ها حرف زدن) و اگه اون موقع دلمون گرفت، باید بفهمیم که یه جای کار می لنگه و دست از فرار کردن بکیشیم. چون اگه همینطوری به فرار کردنامون ادامه بدیم، جایی بد خرمونو میگیره و منجر به تصمیمهای احمقانه و اشتباهات بزرگ میشه. پس امروز میشه "روزِ در مقابلِ خود ایستادن" و پاسخ به سوال "درون آیینه ی روبه رو چه میبینی؟" است. باید مینشستم و صاف و صادقانه میدیدم که چمه و چیاست که فکرمو مشغول کرده.
بعد از کلی فکر کردن، دیدم که حجم افکاری که از ذهنم میگذره خیلی زیاده و باید مجددا شروع به نوشتن و اشتراک گذاشتن افکارم کنم، ولی در فضایی که هدف اینه و وقتم برای شوآف های بقیه سپری نشه. متوجه شدم که حتی این دو هفته یکبار چک کردنهای اینستا رو که مبادا یه آشنا اد کرده باشه و فکر نکنه از رو بی ادبی اپرو نکردم رو هم باید از بین ببرم و به قول دوستان "دندون لقمونو بکنیم بندازیم دور". و برمیگردم به فضای ناب و خالص و تکرار نشدنی وبلاگ نویسی. فضایی که خبری از “show-off”  نبوده و نیست.
پس بسمه تعالی
برمیگردم به نوشتن
نوشتن که چه عرض کنم،
بیشتر تفکر کردن
و اینا میشه رزولوشنهای سال جدید :
1.       وبلاگ نویسی: داشتم همین وبلاگو چک میکردم که پارسال همین موقع ها درستش کرده بودم و دیدم چقدر تغییر کردم، (زیاد اهل خوندن نوشته های قبلیم نیستم) به خاطر همین گاها خیلیهاشونو که از بین بردم، وبلاگ اصلیمو و اینستا هم که پاک کردم و قصد داشتم که این وبلاگ هم پاک کنم و طرحی نو بی آفرینم. ولی گفتم بزار حداقل این دو تا پست رو یادگاری از زمان نه چندان دوری که خیلی دور به نظر میرسه داشته باشم.
2.       عکاسی
3.       رقص
4.       لاک زدن که خیلی وقت بود نپرداختم بش
  
برنامه های زندگیم الان شده 11 شب خوابیدن و 6 صبح پاشدن و شدیدا از صبحِ زود بیرون زدن راضیم، ولی الان 3:33 بامداد جمعه است و این یعنی که من باز از خودم غافل موندم که به شب بیداری منجر شده، شب بیداری ای که گرچه فردا با دیر بیدار شدنم، والدم کلی حس بیکفایتی بم میده ولی می ارزه، می ارزه اگه باعث شه که تو راهم دقیق تر شم و از خود واقعیم فاصله نگیرم.
البته از همون زمان نه چندان دوری که خیلی دور به نظر میرسه هم، برای رسیدن به هدفهام کارای بزرگی کردم و اساسی راضیم ولی باید بپرورونمشون.
باشد که رستگار شویم
پی نوشت: دیدین آدم بدون هیچ پیش زمینه ای، ناخودآگاه یه آهنگ آهنگی که گاها مدتهاست گوشش نکردین- میفته رو زبونش (بهتره بگم که آهنگ، هوشمندانه ناخودآگاه رو به خودآگاه آورده). این دو آهنگ هم به صورت سوییچی این چند روز رو زبونمن:
-         چو تخته پاره بر موج، رها ..... رها ..... من (هوای گریه همایون شجریان)
-         تا سحرگاهان که می داند،  که می داند، که بودِ من شود نابود؟ (تصنیف فریاد استاد شجریان) (پیشنهاد من اجرای کنسرت بم این تصنیف است، البته اجراهای دیگه رو ندیدم ولی خب این اجرا برای من که خیلی نوستالژیکه)

 15 بهمن 95- 3:54 بامداد جمعه

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

آسمون این شهر بعد از مدتها ستاره دار می شه ^__^

بعد از آلودگی ادامه دار تهران در این چند هفته ی گذشته، بلاخره با همت بارون و باد عزیز میتونیم تو آسمون ستاره ببینیم!

رفته بودم کتابخونه قلمچی دانشکده که کمکی درس بخونم و حدود هفت بود که از کتابخونه زدم بیرون و  شوکه شدم. آسمون صــــــــاف صـــــــاف با ابرهای تکه تکه ای سفیدرنگ و عجیبتر اینکه ستاره هم ضمیمه این جلوه ی ویژه شده بود. البته باید برای دیدن ستاره ها دقیق می شدی. ;) این یعنی یه عـــــالمه حس خوب که میشه گفت با این هوا، خدا حالِ خوبِ امروزمو چندین برابر کرد. (ازون شات گان نهاییای همیشگیش).
 قبل ترش که قلمچی بودم، مکالمه زیر با دوستم داشتم:

من:      من فاز الانم البته اینه (استیکر :بی لانا د شیپ)
-         بله معلوم نیس حواست کجاس
-         این علامت سرخوش بودنه
-         اگه درس میخوندی سرخوش نبودی :پی
-         ینی هرکی درس میخونه نمیتونه سرخوش باشه؟؟
واقعا متاسفم برای این باور غلط تو جامعمون  (شوخی طور بود لحن البته)
-         تو اگه بخونی نیستی :پی
-         نه فوتو که میخونم خوبم- سرشکنی و فیزیک ولی نههههه :(((((
-         من می خوام با این باورا مبارزه کنم و اصلاحشون کنم
(استیکر ویکتوری)
-         تو منو حرص نده فلن بعد واسه جامعه تلاشتو کن
واسه دوستمم حتی عجیبه که من درس بخونم و حالم خوب باشه :دی ولی برخلاف معمول حس خوبی داشتم نسبت به این درس خوندنه!!!
داشتم هم زمان و قاطی پاتی 127 (آلبوم خال پانک) و لایتس آرکایو رو گوش میدادم. 127 حالمو خوب میکنه، به خاطر اینکه اولین بار تو یه سفر خیــلـــی خوب و آروم گوشش دادم. یه سفر آروم که میتونستی تو خودت باشی و مدام و مدام فکر کنی یا حتا مدام و مدام فکر نکنی. یه طبیعت بکر بود و تنها صدای طبیعت بود که شدیدا آدمو به خلصه می برد. میتونم به جرات بگم برای دقایقی اونجا تونستم به هیچی فکر نکنم!! ^___^ بارها و بارها تو جاده به اون آلبوم گوش کردیم، چون یکی از بچه ها یادش رفته بود آهنگ بیاره و این تنها چیزی بود که تو راه داشتیم، که تازه اونم بعد از نصفه های سفر به دستمون رسید. لایتس رو هم به طرز عجیب غریبی دوس دارم، چون منو میبره تو حال خودم و همه ی افکار سردرگم و گنگمو می بره بالا و میاره پایین.
حالا به دور از همه ی این مقدمه چینیا می خواستم بگم که حالم خوب بود و داشتم بعد مدتها درس میخوندم و آهنگ هم که ضمیمه ی درس خوندنه شده بود و . . .
با این حسا بود که رفتم سوار اتوبوس شدم، خانمی پا دراز کرده کف اتوبوس دیدم. ابتدا قلب مبارک به دهان اومد، ولی با یه کم کنجکاوی متوجه شدم که اون خانوم، مادر یکی از همین دوستای خوابگاه چمرانیمون بود که با کلی وسیله، صبح از شمال راه افتاده بودن و تازه رسیده بودن تهران. که ناگهان تو اتوبوس فشارش افتاده پایین و حال خوبی نداشت. دختر نگران کنار مادرش ایستاده بود و مردم دور اون خانوم جمع شده بودن. هر کسی راهکاری برای بهتر شدن حالش میداد. یکی خوراکی ای در میاورد، یکی اونورتر نوشیدنی و ... و حتی آقایون هم نظراتی میدادن!!  نگرانی رو می شد تو قیافه همه دید.
خداروشکر اون خانوم حالش بهتر شد. دراین حین من زل زده بودم تو چشای خانومه که حس خوبی تو قیافش بود، حسی که اصولا تنها تو قیافه ی افرادی رویت شده که از یه درد شدید ریلیو شدن (مریضم که نمیگم آزاد) (خودم زیاد تجربش کردم) با یه لبخندِ عمیق نشسته رو چهرم، زل زده بودم به اون خانوم و هر کاری میکردم، نه می تونستم به طرف دیگه ای نگاه کنم، نه خنده رو از صورتم پاک کنم. یه لبخند حاکی از یه ذوق مرگی دائمی. ذوق مرگی ازینکه درسته خیلی اوقات میبینیم و میشنویم از بی مرامی های خودمون و آدما و دائما میگم و میگیم "آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود" . . . ولی باز آدمیت سرک میکشه و ستاره هایی که باز تو آسمون میبینمشون، دلیل محکمتری میشه برای اینکه مطمئن شم که باید نگاهمونو عوض کنیم.
امروز روز خیلی عجیبی بود. ستاره ها عجیب زیاد بودن تو آسمون، انسانیت باز از خواب زمستونیش پا شده بود. شایدم بهتره باشه که بگم انسانیت اصن نه خوابیده بوده، نه مرده بوده. شاید من گاها جای اشتباهی دنبالش میگردم یا گاهی اوقات از ذره بینم استفاده نمیکنم.
شایدم بالا رفتن رزلوشن آسمون نشون دهنده ی اینه که وقتشه ما هم رزولوشنامونو ببریم بالا. (هوز تو سِی؟؟)
خدارو دارم میبینم که سرشو برگردونده طرفمون و داره بهمون لبخند میزنه J
پی نوشت: گرچه در طول ترم هیچی درس نخوندم ولی بعضی اوقات به این نتیجه میرسم که درس خوندنم میتونه جذاب باشه!! مخصوصا اگه فوتو باشه J
پی نوشت یک: دوست عزیزم سعی میکنم کمتر حرصت بدم :پی (تلاش خودمو میکنم :شای)
پی نوشت دو: شاید برای دیدن ستاره ها باید دقیق تر شیم. اونا تو آسمونن ولی غالبا هوا آلودست و ما نمیتونیم ببینیم. پس در داشتن هوایی پاک تر بکوشیم.
 پی نوشت سه: الآن فصل امتحاناست و قطعا رو همه فشاره ولی چرا باید انقدر فاز منفی بگیریم. دارم میبینم که سرخوش ترین دوستامم تو این فصل تبدیل میشن به یه بمب انرژی منفی و استرس. جوری که تلاش میکنم تو امتحانا اصن باشون صحبتی نداشته باشم، چون اونا از هر فرصت حرف زدنی برای غر زدنهای بی انتهاشون استفاده میکنن. فاصله بگیرید از افرادی که با دو تا امتحان استرس می گیرن و حس منفی منتقل میکنن. این آدما به درد زندگی دنیا و آخرتتون نمی خورن.
#غر_نزنیم
پی نوشت چهار: خال پانک رو در فصل امتحانات گوش بدین و در خوب کردن حالتون نیمچه تلاشی کنید.
دانلود آهنگ استخوان آلبوم خال پانک و بقیه آهنگای این آلبوم
#آیم_دویینگ_د_بست_آی_کن #میدوم_من #میچرم_من #بر_بخت_خود_میپرم_من
پی نوشت پنج: گفتم خال پانک گوش کنید و به خودتون انرژی طزریق کنید. اما اگه از فازش خوشتون نیومد حتما سینا گوش بدید که تو این ایام شدیدا توصیه شده.
پی نوشت شش: و اما لایتس را بعد امتحانات گوش کنید و باش برید تو آسمونا و سوالای ذهنیتونو بیشتر کنید.
دانلود آهنگ لایتس از آرکایو
پی نوشت هفت:  رادیو گوش کنید از نوع چهرآزیش و روغن حبه انگورش
حواستون باشه یه وخ رادیو نشنیده تو پاییز نمیرید. (:هی واای من)
#پاییز_بود_بابا #عین_همون_آبانی_که_هرچی_درزدیم_وانکرد
(آره امروز پاییز بود)
پی نوشت هشت: یه ساله که به این نتیجه رسیدم و شاید گفتنش فایده ای نداشته باشه و خودتون باید برسید بش. ولی من میگم که اگه نریسیدید، راه رسیدنتون بش نزدیکتر شه. "هر حسی که به این دنیا بدین، همون حسارو دنیا بهتون میده. هر چقدر دوست بهتری باشید، دوستای بهتری خواهید داشت. هرچقدر بهتر رفتار کنید باتون بهتر رفتار میشه و در یک کلام کارما"
ایمان بیاورید به کارما
پی نوشت نه: وقتی هنوز میتونیم تو آسمون این شهر ستاره ببینیم یعنی خدا هنوز میتونه دوسمون داشته باشه.

12 دی 94             

۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

تلاش میکنم کمتر ستمگر باشم
قطعا اگر به فیلم و موسیقی اندک علاقه ای داشته باشین، فیلم موزیکال "بینوایان" رو تماشا کردین. فارغ ار تمامی نقدهایی که به این اثر وارد شد، سرمستانه دوسش دارم و قسمتهایی ازون رو بارها و بارها تماشا کردم.
بنا به سنت جمعه های بدون کوه، در حال یوتیوب گردی بودم که با یک اجرای خارق العاده از خواننده ی دوست داشتنیم "جاش گروبن" از یکی از آهنگای ناب بینوایان مواجه شدم. آهنگی تحت عنوان “Bring him Home”  . از شنیدن مکررانه این آهنگ خسته نمیشم. چه با صدای یکتای جاش گروبن چه با اجرای تکرارنشدنی رامین کریملو. قطعا هر سری با شنیدن این آهنگ، بازی احساسی هیوجکمن هم تو ذهنم نقش می بنده و حسی که هنرمندانه تو این فیلم منتقل کرد، لرزه به اندامم میندازه.
این آهنگ با صدای رامین کریملو و حالا هم اجرای جاش گروبن میشه شات گان نهایی برای اجباری شدن نوشتن متنی هرچند خرد درباره این شاهکار.

در قسمتی ازین آهنگ گفته میشه که :
He is young
He's afraid
Let him rest
Heaven blessed.
Bring him home
به نظرم این آهنگ علاوه بر نشون دادن غم از دست دادنهای بی بروبرگردِ پس از جنگ و بی عدالتی هایی که درون زمان به مردم عادی می شده، میتونه یه اشاراتی به تاثیرات روحی غیرقابل جبران جنگ و نابرابری انسانها در یک جامعه بکنه و عاجزانه خواننده می خواند که
Bring him peace
Bring him joy

و تو یه جای دیگه هم میگه که:

You can take
You can give
Let him be
Let him live
If I die
Let me die
Let him live
Bring him home


و اینو میتونیم به خیلی چیزای دیگه هم بسط بدیم، ما که میتونیم هم بخشنده باشیم هم گیرنده، مهم اینه که کدوم راهو انتخاب کنیم. ما می تونیم هم عادل باشیم و هم ستمگر. میتونیم باعث شیم روی لبای بقیه لبخند نقش ببنده، هم میتونیم لبخندو از لباشون بگیریم. مهم اینه که کدومو انتخاب میکنیم. بین صداقت و دروغ کدومو انتخاب میکنیم؟؟ .....

البته درین آهنگ یه جورایی ژان وال ژان داره با ژاوت (ستمگر زمانشون) حرف میزنه و ازش اینو میخواد. یا شاید هم میشه گفت که داره یه جورایی با تک تک ماها حرف میزنه. که میتونیم تو خیلی جاها یه ستمگر تمام عیار شیم. حتما که نباید یه پسر بچه رو بکشیم که بشیم یه ستمگر، حتما که نباید بریزیم با اسلحه تو یه تئاتر و مردم رو بکشیم.

ما میتونیم هممون ستمگر شیم به وقتش. کافیه وقتش برسه و دروغ بگیم، چاپلوسی و تملق کنیم، حسادت کنیم. وقتی موقعیتشو زمانش رسید و انتخاب کردیم که اینطوری نشیم اون موقع هست که دیگه میتونیم بقیه رو به خاطر داشتن این صفات محکوم کنیم و جالبیش اینه که وقتی زمانش میرسه و راه درست رو انتخاب میکنیم، دیگه دست از قضاوت هم میکشیم.  
می خوام تلاشمو کنم که رو بیارم به عدالت و ستمگری هام کم و کمتر شن (برام دعا کنین ^_^ ) ( به قول خارجکیا my new year’s Resolution   ئه)

So let’s bring our selves home, bring ourselves joy, peace. We can take, we can give. It ONLY depends on us to choose the way.

پی نوشت: اجرای جاش گروبن از آهنگ Bring him Home را می تونید در لینک زیر مشاهده کنید:

پی نوشت دو: این آهنگ منو غریبانه یاد آهنگ "اینجا شهر من نیست" از پالت و ویدئوی خیلی خوبش میندازه. بد نیست به اون هم نگاهی بندازید. 
 
پی نوشت سه: هپی کریسمس